معنی بانگ نماز

لغت نامه دهخدا

بانگ نماز

بانگ نماز. [گ ِ ن َ] (اِ مرکب) اذان. (فرهنگ شعوری ج 1 ص 165) (ناظم الاطباء). اذین. گلبانگ محمدی:
نبود آن زمان رسم بانگ نماز
به گوش چنان پروریده به ناز.
فردوسی.
قدح بلبله را سر بسجود آور زود
که همی بلبل برسرو زند بانگ نماز.
منوچهری.
هزمان بکند بانگ نمازی به لب جوی
در سجده رود خیری با لاله ٔ خودروی.
منوچهری.
بوستان چون مسجد و شاخ درختان در رکوع
فاخته چون مؤذن و آواز او بانگ نماز.
منوچهری.
بامداد... بدرشهر آمده بود. بانگ نماز بسیار شنید، گفت بازگردید که بر شهری که اندر ان چندین تکبیر و تهلیل بگویند، شمشیر نباید کشید. (تاریخ سیستان). اندر میان سپاه او هیچ ندیدند مگر نماز شب کردن و روزه داشتن و جماعت و بانگ نماز و قرآن خواندن. (تاریخ سیستان).
سرد و تاریک شد ای پور سپیده دم دین
خره عرش هم اکنون بکند بانگ نماز.
ناصرخسرو.
گر اصول دین نشاید گفت و نه شاید شنید
هر نمازی را در اول بانگ و قامت چیست پس.
ناصرخسرو.
مذهب ایشان [شیعه] چنین است که اگر کسی در میان فصول بانگ نماز بعد از شهادتین گوید «أشهد أن َّ علیّاً ولی اﷲ» بانگ نماز باطل باشد. (النقض ص 68).
از خواجگان تو پیشی وز شاعران عمادی
بانگ نماز بی شک باشد به از حراره.
عمادی.
حسن درآمد، حبیب الحمد را الهمد می خواند گفت نماز در پی او درست نیست، بدو اقتدا نکرد و خود بانگ نماز بگزارد. (تذکره الاولیاء عطار). نقل است که هرکه با او صحبت خواستی داشت شرط کردی و گفتی اول من خدمت کنم و بانگ نماز من گویم. (تذکرهالاولیاء عطار).
چند گفتندش مگو بانگ نماز
که شود جنگ و عداوتها دراز.
مولوی.
خفیه میگویند نامت را کنون
خفیه هم بانگ نماز ای ذوفنون.
مولوی.
مؤذن غلط کرد بانگ نماز
مگرهمچو من مست و مدهوش بود.
سعدی.
تا عمر رضی اﷲ عنه ایمان ناورد بانگ نماز آشکار نگفتند. (انیس الطالبین بخاری نسخه ٔ خطی مؤلف). تأذین، بانگ نماز کردن. (دهار). تأذین، بانگ نماز گفتن. (ترجمان القرآن). || وقت نمازصبح. گاه اذان صبح:
عهد و میثاق خویش تازه کنیم
از سحرگاه تا به بانگ نماز.
آغاجی.
- گاه بانگ نماز، وقت نماز بامداد. هنگام اذان صبح:
یاد باد آن شب کان شمسه ٔ خوبان طراز
به طرب داشت مرا تا بگه بانگ نماز.
فرخی.


بانگ

بانگ. (اِ) فریاد. آواز بلند. (برهان قاطع) (آنندراج). صوت. آوا. صیحه. (ترجمان القرآن). صراخ، هیاهو. صیاح، نعره. غو. (فرهنگ اسدی). بان. (فرهنگ اسدی). نداء. ضاًضاً. ضجه. قبع. صرخ. زمجره. صرخه. صفار. نشده. (منتهی الارب). خروش. مجازاً در مطلق صدا و آواز استعمال میشود. (فرهنگ نظام). آواز و فریاد بلند. (ناظم الاطباء):
بانک زله کر خواهد کرد گوش
ویچ ناساید بگرما از خروش.
رودکی.
پس تبیری دید نزدیک درخت
هرگهی بانگی بجستی تند و سخت.
رودکی.
دمنه را گفتا که تا این بانگ چیست
با نهیب و سهم این آوای کیست ؟
رودکی.
چون کشف انبوه غوغایی بدید
بانگ وژخ مردمان خشم آورید.
رودکی.
خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله
گیتی به آرام اندرون، مجلس به بانگ و ولوله.
شاکر بخاری.
شد از لشکرش بانگ تا آسمان
برفتند گردان ایران دمان.
فردوسی.
بدین اندرون بود اسفندیار
که بانگ پدرش آمد از کوهسار.
فردوسی.
نیامد همی بانگ شهزادگان
مگر کشته شد شاه آزادگان.
فردوسی.
بپرسید از ایشان که شبگیر هور
شنید ایچ کس بانگ نعل ستور.
فردوسی.
برآمد خروشیدن گاودم
جهان شد پر از بانگ رویینه خم.
فردوسی.
به شهر اندرون بانگ و فریاد خاست
بهر برزنی آتش و باد خاست.
فردوسی.
تو چه پنداریا که من ملخم
که بترسم ز بانگ سینی و تشت ؟
خسروی.
از تک اسپ و بانگ نعره ٔ مرد
کوه پرنوف شد هوا پرگرد.
عسجدی.
بانگ جوشیدن می باشدمان
ناله ٔ بربط و طنبور و رباب.
منوچهری.
شاد باشید که جشن مهرگان آمد
بانگ و آوای درای کاروان آمد.
منوچهری.
به هریک چنان ساخته بانگ تیز
کز او پیل و اسب اوفتد در گریز.
اسدی.
خفته را ببانگی بیدار نتوان کرد. (قابوسنامه فصل 23).
پیش نایند همی هیچ مگر کز دور
بانگ دارند همی چون سگ کهدانی.
ناصرخسرو.
وزپس آنکه منادیت شنودم زدلم
گرنه بیهوشم بانگ عدویت چون شنوم.
ناصرخسرو.
نان همی جوید کسی کو میزند
دست بر منبر به بانگ مشغله.
ناصرخسرو.
خدای تعالی ایشان را به بانگ جبرئیل هلاک کرد. (قصص الانبیاء ص 94).
چون بانگ او به گوش من آید ز شاخ سرو
گیتی شود چو پرش در چشم من ز آب.
مسعودسعد.
باعث کار صبوحت باد وقت صبحدم
بانگ آن مرغی که او میخوارگان را مؤذنست.
معزی.
سوی حاسد چه این چه بانگ ستور
گرگ و یوسف یکی بود سوی گور.
سنائی.
چون بانگ شتربه بگوش او [شیر] رسید هراسی و هیبتی بدو راه یافت. (کلیله و دمنه).
ز مکر طاعن طاعون گرفته ایمن باش
که بانگ سگ ندهد نور ماه را تشویر.
بدر جاجرمی.
همه گیتی است بانگ هاون اما نشنود خواجه
که سیماب ضلالت ریخت در گوش اهل خذلانش.
خاقانی.
گویی که مرغ صبح زر وزیورش بخورد
کز حلق مرغ می شنوم بانگ زیورش.
خاقانی.
لیک دزدی که شوخ تر باشد
بانگ دزدان برآورد ناچار.
خاقانی.
یارب خاقانی است بانگ پر جبرئیل
خانه و کاشانه شان باد چو شهر سبا.
خاقانی.
به بربط چون سر زخمه درآورد
ز رود خشک بانگ تر برآورد.
نظامی.
کرده گیرت بهم ببانگی چند
از حلال و حرام دانگی چند.
نظامی.
وین عجب چون گاو گردون میکشد باری که هست
دایم از گردون چرا بانگ و فغان آید پدید.
عطار.
هیچ بانگ کف زدن آید بدر
از یکی دست تو بی دست دگر.
مولوی.
زآنکه آندم بانگ استر می شنید
کور را آئینه گوش آمد نه دید.
مولوی.
پرس پرسان کاین مؤذن کو؟ کجاست ؟
که صدای بانگ اوراحت فزاست.
مولوی.
به تیشه کس نخراشد ز روی خارا گل
چنانکه بانگ درشت تو می خراشد دل.
سعدی (گلستان).
به بانگ مطرب و ساقی اگر ننوشی می
علاج کی کنمت، آخرالدواء الکی.
حافظ.
چو دهد کوس برون بانگ ز پوست
بانگ او شاهد بی مغزی اوست.
جامی.
ما لب آلوده ای بهر تو بگشاییم لیک
بانگ عصیان میزند ناقوس استغفار ما.
عرفی.
معکوکا، لجب، نفیر؛ بانگ و فریاد. لغط؛ بانگ و فریاد کردن. تشنیع؛ بانگ و صیت کردن. لغوی، بانگ و خروش مرغ سنگ خوار. طبطبه؛ بانگ و آواز تلاطم سیل. سَخَب، بانگ و فریاد. ضباح، بانگ بوم، بانگ روباه. شخر و شخیر؛ بانگ خر و اسب. شخشخه؛ بانگ کاغذ و جامه ٔ نو یا سلاح. شحیج، شُحاج، بانگ اشتر و زاغ و شترمرغ. کشیش، بانگ مار وقت برآمدن از پوست. طنین، بانگ مگس و زنبور. قط؛ بانگ مرغ سنگخوار. الغر؛ بانگ مرغ در وقت تخم نهادن. هدیر؛ بانگ کبوتر. صفیر؛ بانگ مرغ. صریر؛ بانگ قلم. (منتهی الارب). صلصل، بانگ فاخته. (دهار). مکر؛ بانگ غرش شیر. (منتهی الارب). زأر؛ بانگ شیر. (دهار). صهصلق، وعا، هزامج، بانگ سخت. نباع، وقوقه، بانگ سگ. نعیق، بانگ زاغ. (منتهی الارب). طنطنه؛ بانگ رود و بربط. (دهار). روعان، ضباح، بانگ روباه. هزج، قصیف، خشخشه؛ بانگ رعد. دوی، بانگ دریا و گوش و بانگ رعد. هیقم، بانگ دریا. صریف، بانگ در. نهیق، نهاق، بانگ خر.کشیش، بانگ چقماق در وقت آتش بیرون جستن از وی. کعیص، بانگ چوزه. (منتهی الارب)، بانگ جوشیدن شراب. (تاج المصادر بیهقی). بانگ تندر پیاپی، قعاقع، صبئی، قبع؛ بانگ پیل و خوک. طنین، بانگ پنگان. خوار، خور؛ بانگ گاو. طنین، بانگ بط. (منتهی الارب). تهریج، بانگ برسباع زدن. (تاج المصادر بیهقی). نحیق، بانگ بر گوسفند زدن. (ترجمان القرآن). نعقان. نعاق. (تاج المصادربیهقی). نهیم، بانگ بر شتر زدن تا نیک رود. اجلاب، بانگ بر ستور زدن. (تاج المصادر بیهقی). تهریج، بانگ بر سپاه زدن. رعد؛ بانگ ابر. (ترجمان القرآن). جعجعه؛ بانگ آسیا. فعم، بانگ گربه. تهدار؛ بانگ کردن کبوتر. ریح هدوج، باد با بانگ. هیزعه؛ بانگ و خروش در پیکار. هرمسه؛ بانگ و فریاد کردن از ترس.
هرهره، بانگ شیر بیشه. هریر؛ بانگ سگ ازسرما. ذعق، بانگ بر زدن برکسی و ترسانیدن او را. هجیج، بانگ برزدن. قوس هتوف، کمان با بانگ. مهباب، بانگ کننده. هبهاب، نیک بانگ و فریاد کننده. هذب، افزون گشتن بانگ و خروش قوم. همری، زن با بانگ و فریاد. همرجه؛ بانگ و غوغا نمودن مردم. هیضله، بانگ و خروشهای مردم. هدیل، بانگ کبوتر نر. ضغو؛ بانگ روباه و گربه و مانند آن. صفصفه، بانگ گنجشک. صره، بانگ و آواز سخت. انیاب صالده، دندانهای با بانگ. خفخفه، بانگ کفتار و سگ وقت خوردن. جلب، بانگ زدن اسب را وقت دوانیدن. عواء، وعواع، وعوعه، بانگ گرگ. وعی، بانگ سگ. قعقعه، بانگ دندان که وقت سخت خاییدن چیزی برآید. شغشغه، نوعی از بانگ شتر. کعیص، بانگ موش. اقعاط، قعط، تغذمر، لجب، بانگ و فریاد کردن. هزیز، بانگ باد. بغام، بانگ آهو. صهیل، صهال، بانگ اسب. (منتهی الارب). کلمه ٔ بانگ با بسیاری اسامی حالت اضافی یا ترکیبی یافته و معانی خاص پدید آورده که از آن جمله است:
- بانک آب، زمزمه ٔ آب. آواز آب. شُرشر آب:
اندرین اندیشه بودم کز کنار شهر بست
بانگ آب هیرمند آمد بگوشم ناگهان.
فرخی.
جوی امید رفت خاقانی
لیک ازو بانگ آب نشنیدم.
خاقانی.
- بانگ اذان، آوای اذان گفتن مؤذن. بانگ نماز:
خواهرش گفتا که این بانگ اذان
هست اعلام و شعار مؤمنان.
مولوی.
- بانگ افتادن در...، شایع شدن. خبری در افواه پخش شدن:
ناگهان بانگ در سرای افتید
که فلان را محل وعد رسید.
سعدی (صاحبیه).
- بانگ اﷲ،بانگ صلوه و اذان. (آنندراج). بانگ نماز. (ناظم الاطباء).
- بانگ اﷲ اکبر، بانگ اذان. (ناظم الاطباء):
یک طرف ناله ٔ خروس سحر
بانگ اﷲ اکبر از یکسر.
؟
و رجوع به بانگ اذان شود.
- بانگ بامزَد، بانگ کوس و نقاره. آن بانگ که در بام (بامداد) زنند:
دختر بخت را جز ازدر تو
بر فلک بانگ بامزد مرساد.
خاقانی.
و رجوع به بامزد شود.
- بانگ بر فلک بردن، آوا و فریاد بفلک رساندن. نعره به افلاک رساندن:
شمع گویای من خموش نشست
من چرا بانگ بر فلک نبرم.
خاقانی.
- بانگ برگرفتن، فریاد و غوغا برداشتن. داد و فریاد کردن. هوراه انداختن:
ای بانگ برگرفته به دعویها
چندانکه می نباید چندانی.
ناصرخسرو.
- بانگ بلال، کنایه از اذان است بدان جهت که بلال مؤذن پیغمبر اکرم بوده است:
جز صورت محبت نرسد هیچ بگوشم
گر ناله ٔ ناقوس و گر بانگ بلال است.
یغما.
- بانگ بلند، آوای رسا که تا دور برود. آوای بلند:
هر زمان برکشد ببانگ بلند
این سیه چاه ژرف این دولاب.
ناصرخسرو.
شبی بانگ بوق آمد و تاختن
کسی را نبد آرزو ساختن.
فردوسی.
- بانگ پشه، وزوز پشه. آوای پشه هنگام بال زدن. آوای اندک و آهسته و نرم:
بانگ پشه مگذران بر گوش جم
گر فرستی لحن عنقایی فرست.
خاقانی.
- بانگ تبیره، بانگ دهل:
خروشیدن تازی اسبان ز دشت
ز بانگ تبیره همی برگذشت.
فردوسی.
- بانگ جرس، آوای جرس. آواز زنگ کاروان یا زنگ های دیگر که در قدیم معمول بود:
از آن مرز نشنید آواز کس
غو پاسبانان و بانگ جرس.
فردوسی.
غو پاسبانان و بانگ جرس
همی آمد از دور و از پیش و پس.
فردوسی.
مرغی دیدم نشسته بر باره ٔ طوس
در پیش نهاده کله ٔ کیکاوس
باکلّه همی گفت که افسوس افسوس
کو بانگ جرسها و کجا ناله ٔ کوس.
خیام (؟).
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
اینقدر هست که بانگ جرسی می آید.
حافظ.
در قافله ای که اوست دانم نرسم
این بس که رسد ز دور بانگ جرسم.
جامی.
عشق آمد و از حلقه ٔ در بانگ جرس ریخت
برخاست صفیری که بیابان به قفس ریخت.
ملاقاسم مشهدی.
- بانگ چنگ، بانگ ساز:
به مرو اندر از بانگ چنگ و رباب
کسی را نبد جای آرام و خواب.
فردوسی.
بر سماع چنگ او باید نبید خام خورد
می خوش آمد خاصه اندر مهرگان با بانگ چنگ.
منوچهری.
بیاد شهریارم نوش گردان
به بانگ چنگ و موسیقار و طنبور.
ما می به بانگ چنگ نه امروز می کشیم
بس دور شد که گنبد چرخ این صدا شنید.
حافظ.
- بانگ خروس، آوای خروس:
آمد بانگ خروس مؤذن میخوارگان
صبح نخستین نمود روی به نظارگان.
منوچهری.
- بانگ خلیل اللهی، کشتی گیران چون حریف را از جا بردارند و خواهند که بر زمینش بیندازند بانگ اﷲ اکبر می کشند و آنرا بانگ خلیل اللهی گویند زیرا که آن حضرت همه وقت در نشست و برخاست اﷲاکبر می گفت. (از آنندراج). نعره ٔ اﷲ اکبر که پهلوانان در وقت کشتی گرفتن زنند. گویا وجه تسمیه این است که به اعتقاد پهلوانان اﷲ اکبر ورد ابراهیم خلیل بوده است. (از فرهنگ نظام):
گوش برحرف تو باشند ز مه تا ماهی
گاه کشتی چوکنی بانگ خلیل اللهی.
میرنجات (از آنندراج).
- بانگ دولاب، آوای چرخ چاه. آوای چرخی که با آن آب از چاه کشند:
بر کنار دو جوی دیده ٔ من
بانگ دولاب آسمان بشنو.
خاقانی.
- بانگ دهل، بانگ تبیره. آوای طبل:
گویند که راز وی از خلق نگهدار
بانگ دهل و کوس کجا داشت توان راز.
سوزنی.
چو بانگ دهل هولم از دور بود
بغیبت درم عیب مستور بود.
سعدی.
- بانگ رباب، آوا که از رباب (ساز) گاه نواختن برآید:
به مرو اندر از بانگ چنگ و رباب
کسی را نبد هیچ آرام و خواب.
فردوسی.
چون چنگ خود نوحه کنان مانند دف بر رخ زنان
وز نای حلق افغان کنان بانگ رباب انداخته.
خاقانی.
- بانگ رس، آن قدر از مسافت که آواز تواند رسید. مخفف بانگ رسنده. رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- بانگ روارو، کنایه از دم صور باشد. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (برهان قاطع). صوراسرافیل. (از ناظم الاطباء).
- || کنایه از بانگی بود که پیش روی پادشاهان وقت سواری بزنند. (انجمن آرای ناصری). بانگ اهتمام و تزک که نقیبان پیشاپیش پادشاهان در وقت سواری و رفتن بجائی زنند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). بانگ دور شو کورشو:
بالاگرفته بانگ روارو ز هر کران.
قاآنی.
- بانگ رود، صدای رودخانه:
بس لطیف آمد به وقت نوبهار
بانگ رود و بانگ کبک وبانگ تر.
رودکی.
- بانگ زدن، فریاد کردن. ورجوع بهمین ترکیب در ردیف خود شود.
- بانگ زیر، مقابل بانگ بم. فریاد نازک و تند:
کرا بانگ و نامش شود زیرخاک
چه شادی کند خیره بر بانگ زیر.
ناصرخسرو.
- بانگ ساز.
- بانگ سبحانی، کنایه از شطحیات صوفیانه. اشاره به سخن بایزید که صوفیان معتقدند که در غلبه ٔ توحید و مقام فنأفی اﷲ گفته است: سبحانی ما اعظم شأنی. (از یادداشتهای گوهرین بر اسرارنامه ص 346).
- بانگ سرود، بانگ ترانه:
ز بس ناله ٔ نای و بانگ سرود
همی داد دل جام می را درود.
فردوسی.
ز نالیدن بوق و بانگ سرود
هواگشت از آواز بی تار و پود.
فردوسی.
برآمد دگر باره بانگ سرود
دگرگونه ترساخت (باربد) آوای رود.
فردوسی.
- بانگ صبح، کنایه است از اذان. بانگ نماز:
تا نشنوی ز مسجد آدینه بانگ صبح
یا از در سرای اتابک غریو کوس.
سعدی (گلستان).
- بانگ صلوه، بانگ اذان. بانگ نماز:
علی را بخواند و گفت یا علی بلال را بخوان تا بانگ صلوه کند. (قصص الانبیاء ص 137).
- بانگ صلوات، آوای درود:
بانگ صلوات خلق از دور پدید آید
کز دور پدید آید از پیل تو عماری.
منوچهری.
- بانگ طبل، بانگ تبیره. بانگ دهل:
ایمن اندر نظاره گاه سپهر
گوش جانت ز بانگ طبل رحیل.
انوری.
بانگ طبلت نمی کند بیدار
تو مگر مرده ای نه در خوابی.
سعدی.
نمیدانی که آهنگ حجازی
فروماند ز بانگ طبل غازی.
سعدی (گلستان).
- بانگ طشت، آوای طشت. آوایی که از اصطکاک طشت با چیزی یا اصابت چیزی بطشت برآید:
بانگ طشت سحر جز لعنت نماند
بانگ طشت دین بجز رفعت نماند.
مولوی.
کنایه از فاش شدن راز است.
- بانگ عنقا، آوای عنقا.
- || نام پرده ایست از موسیقی. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (هفت قلزم) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء):
ز دستان قمری درو بانگ عنقا
ز آواز بلبل درزخم مزمر.
سنائی.
- بانگ کوس، بانگ طبل در جنگ:
نعت صدر نبوی به که به غربت گویم
بانگ کوس ملکی به که به صحرا شنوند.
خاقانی.
نفس را کامل نماید درد فقر و سوز عشق
بانگ کوس از ضربت است و بوی عود از آذر است.
خاقانی.
- بانگ مرغ، آوای مرغ. صدای پرندگان خوش الحان. آوای خروس و بلبل و جز آن:
کوس را دیدی فغان برخاسته
بانگ مرغان بین چنان برخاسته.
خاقانی.
گفت باورنداشتم که ترا
بانگ مرغی چنین کند مدهوش.
سعدی.
- || کنایه از سحرگاه و صبحدم:
در مغاک افکنند و خون ریزند
چون شودبانگ مرغ بگریزند.
؟
- بانگ مرغ زندخوان، آوای بلبل. کنایه از مغ است و آنکه قطعات کتاب زندو اوستا زمزمه کند:
پند آن پیر مغان یاد آورید
بانگ مرغ زندخوان یاد آورید.
خاقانی.
من به بانگ مؤذنان کز میکده
بانگ مرغ زندخوان آمد برون.
خاقانی.
- بانگ مؤذن، اذان.بانگ نماز:
بانگ مطرب را فراوان کمتری از ده پشیز
بانگ مؤذن را فزایی از صد و پنجاه من.
ناصرخسرو.
- بانگ نبرد، آوای گیرودار معرکه. همهمه وخروش که از آویزش مردان جنگ برآید کنایه از آوای چکاچاک شمشیر و نیزه و گرز. فریاد و شور و غلغله جنگاوران است در رزم:
به من گفت برخاست بانگ نبرد
که داند ز گیتی که برکیست گرد.
فردوسی.
- بانگ نشاط، کنایه از آوای خوش و شادی است:
تازنده همیشه چون سواری
با بانگ نشاط و شادمانی.
ناصرخسرو.
- بانگ نماز، بانگ صلوه و اذان. (آنندراج). اذان. (ناظم الاطباء). ورجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- بانگ نوش نوش، آن بانگ که هنگام باده خواری حریفان به شادی یکدیگر برکشند.بانگ نوشانوش:
هرشرب سردکرده که دل چاشنی گرفت
با بانگ نوش نوش چشیدم به صبحگاه.
خاقانی.
- بانگ و تلاج، هیاهو. هیابانگ. تاغ و توغ:
شب بیامد بر درم دربان تاج
در بجنبانید با بانگ و تلاج.
طیان.
- بانگ و علالا، هیابانگ. هلالوش. بانگ و فریاد:
این مسخره با زن بسگالید و برفتند
تا جایگه قاضی با بانگ و علالا.
نجیبی (فرهنگ اسدی نخجوانی).
زآنهمه بانگ و علالای سگان
هیچ واماند ز راهی کاروان.
مولوی.
- بانگ هاون، آوای هاون.
- ببانگ بلند گفتن، به آوای رسا ادا کردن مطلبی برای تأکید یا گاه فراخواندن کسی. مقابل آهسته گفتن. گفتن که همه بشنوند:
عشق به بانگ بلند گوید خاقانیا
یار عزیز است سخت، جان تو وجان او.
خاقانی.
دلم خوش است و به بانگ بلند می گویم
که من نسیم حیات از پیاله می جویم.
حافظ.
- بلندبانگ، آنچه آوای بلند داشته باشد:
ای طبل بلندبانگ در باطن هیچ.
سعدی.
نیاز باید و طاعت نه شوکت و ناموس
بلندبانگ چه سود و میان تهی چو درای.
سعدی.
- گاه بانگ خروس، هنگام بانگ خروس، کنایه از سحرگاه. بامداد پگاه:
ببود آن شب و گاه بانگ خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس.
فردوسی.
شب تیره هنگام بانگ خروس
از آن دشت برخاست آوای کوس.
فردوسی.
وز آنسو همی برخروشید طوس
شب تیره تا گاه بانگ خروس.
فردوسی.
به شبگیر هنگام بانگ خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس.
فردوسی.
|| آوازه ٔ دین محمد (ص). علم شریعت اسلام. (ناظم الاطباء).
|| شهرت. آوازه. صیت. اشتهار: اسکندر مردی بوده است با طول و عرض و بانگ و برق. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 91).
نام و بانگ تو رسیده ست به هرشاه و ملک
زر و سیم تو رسیده ست به هر شهر و دیار.
فرخی.
بر چرخ رسید بانگ و نامم
منگر به حدیث نرم و پستم.
ناصرخسرو.
کرا بانگ و نامش شود زیر خاک
چه شادی کند خیره بر بانگ زیر.
ناصرخسرو.
ای حجت خراسان بانگت رسیده هرجا
گویی کز آسمان برسنگ اوفتاده طشتی.
ناصرخسرو.
بر فلک مشهور و کار و بارشان در هر درج
در زمین مذکور و نام و بانگشان درهر وطن.
سنایی.
مادرم کرد وقت نزع دعا
که ترا بانگ و نام سرمد باد.
خاقانی.
- گلبانگ، گلبام. آواز کشیدن شاطران و معرکه گیران و امثال ایشان باشد. (برهان قاطع):
کجاست اشقر و گلبانگ عم پیغمبر...
ناصرخسرو.
- || بانگ بلبل را گویند. (برهان قاطع).
- || آواز. چهچهه:
بلبل به شاخ سرو به گلبانگ پهلوی
میخواند دوش درس مقامات معنوی.
حافظ.
و رجوع به گلبانگ شود.
- یک بانگ زمین، مقداری راه. فاصله ای که یک بانگ رسد: پس برفتند به مصر ناحیت پدر مادر وی بود آنرا مؤتکفات گفتندی و این پنج ده بودند به حد فلسطین هم از شام است و از هر دیه تا بدیگر دیه بانکی زمین است و بهر دیهی اندر صدهزار مرد بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). پس مهاجر و انصار همه با او پیاده برفتند چون از در مدینه چند بانگی برفت ابوبکر بایستاد و مردمان را بدرود کرد. (ترجمه طبری بلعمی). چون سلطان برنشست و یک بانگ زمین برفت ابر درکشید و باد برخاست و برف و دمه درایستاد. (چهارمقاله ٔ عروضی).
|| بانگی زمین، نعره واری. آن اندازه مسافت که بانگی رود. مسافتی که آواز تواند پیمود. نظیر تیر پرتاب که مقدار مسافتی است که تیر پرتاب شده طی کند: و اسامه برنشسته با سپاه همی رفتند، چون از در مدینه چند بانگی زمین برفتند بوبکر رضی اﷲ عنه بایستاد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).

بانگ. [ن َ] (اِ) حب البان. (فرهنگ جهانگیری). حب البان را گویند و آنرادر دواها بکار دارند. (برهان قاطع). نوع درختی است که گل خوشبو دارد و تخم هم دارد که در عربی آن را حب البان و درخت را قضیب البان گویند. (فرهنگ شعوری ج 1ص 174). ثمر درخت بان که به تازی حب البان گویند. (ناظم الاطباء). بانک. بان. و رجوع به بانک و بان شود.


نماز

نماز. [ن َ] (اِ) خدمت و بندگی. (جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا). خدمتکاری. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). بندگی. اطاعت. فرمان برداری. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || سجده. (رشیدی). سجود. (برهان قاطع) (انجمن آرا).سر به زمین نهادن. (آنندراج). سرفرودآوری برای تعظیم. سجده. (فرهنگ فارسی معین). کرنش. تکریم. تعظیم.
- به نماز آمدن، خم شدن به نشانه ٔ تکریم و تعظیم. (یادداشت مؤلف).
- در نماز آمدن، سجده کردن. تعظیم کردن:
چو نزدیک رستم فراز آمدند
به پیشش همه در نماز آمدند.
فردوسی.
کنیزان گلرخ فراز آمدند
همه پیش جم در نماز آمدند.
اسدی.
ندانم ابروی شوخت چگونه محرابی است
که گر ببیند زندیق در نماز آید.
سعدی.
|| پرستش. (غیاث اللغات) (برهان قاطع). ادای طاعت. (برهان قاطع). طاعت و عبادت ایزدتعالی. (انجمن آرا). عبادت و عرض نیاز به سوی خدای عالمیان به طریقی که در شریعت پیمبران وارد شده. (ناظم الاطباء). نیاز. (جهانگیری):
چنین گفت امروز شاه از نماز
همانا نیاید به کاری فراز.
فردوسی.
او بیان می کرد با ایشان به راز
سِرّ انگلیون و زنار و نماز.
مولوی.
|| صلوه. (السامی). نوعی عبادت مخصوص اهل اسلام. (آنندراج). عبادت مخصوص مسلمانان که به طور وجوب و در شبانه روز پنج بار ادا کنند. صلاه. (از فرهنگ فارسی معین):
عهد و میثاق خویش تازه کنیم
از سحرگاه تا به وقت نماز.
آغاجی.
طاعت تو چون نماز است و هر آنکس کز نماز
سر بتابد بی شک او را کرد باید سنگسار.
فرخی.
میان دو نماز پیشین و دیگر به خانه ها بازشدند. (تاریخ بیهقی ص 361). مصلی نماز افکنده بودند نزدیک صدر از دیبای پیروزه. (تاریخ بیهقی). رسم خطبه ٔ نماز را خطیب به جای آورد. (تاریخ بیهقی ص 293).
گفتم که نماز ازچه بر اطفال و مجانین
واجب نشود تا نشود عقل مخیر.
ناصرخسرو.
نماز را به حقیقت قضا توان کردن
قضای صحبت یاران نمی توان کردن.
خواجه عبداﷲ انصاری.
با جود تو هست از دگران خواستن چیز
بر ساحل دجله چو نمازی به تیمم.
سوزنی.
زو دید آن نماز که قائم بود الف
راکعبماند دال و تشهد نمود لام.
خاقانی.
قنوت من به نماز و نیاز در این است
که عافِنا و قِنا شَرَّ ما قضیت َ لنا.
خاقانی.
از پی سجده ٔ رخ تو چنان
عابدان در نماز می غلطم.
خاقانی.
سائلی پرسید واعظ را به راز
موی عانه هست نقصان در نماز
گفت واعظ چون شود عانه دراز
بس کراهت باشد از وی در نماز
یا به نوره یا ستره بسترش
تا نمازت کامل آید خوب و خوش.
مولوی.
پیش نماز بگذرد سرو روان و گویدم
قبله ٔ اهل دل منم سهو نماز می کنی.
سعدی.
دیگر از آن جانبم نماز نباشد
گر تو اشارت کنی که قبله چنین است.
سعدی.
کلید در دوزخ است آن نماز
که در چشم مردم گزاری دراز.
سعدی (بوستان چ یوسفی بیت 2668).
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد.
حافظ.
به راهش سر نهادیم و گذشتیم
نماز رهروان کوتاه باشد.
سلیم (از آنندراج).
و رجوع به صلاه شود.
- پنج نماز، نمازصبح و ظهر و عصر و مغرب و عشا:
هر پنج نماز چون کنی روی
سوی در کامران کعبه.
خاقانی.
- نماز آدینه، نماز جمعه. رجوع به صلاه شود.
- نماز آفتاب گرفتن، نماز کسوف. رجوع به صلاه کسوف شود.
- نماز آیات، نمازی که به هنگام وقوع زلزله یا گرفتن خورشید و ماه یا وزیدن طوفان سهمگین و دیگر حوادث رعب انگیز طبیعت خوانند، و دو رکعت است. رجوع به صلاه کسوف شود.
- نماز استخاره، نمازی است به دو رکعت به نیت استخاره. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به صلاه استخاره شود.
- نماز استسقاء، نماز باران. رجوع به صلاهالاستسقاء شود.
- نماز باران، نمازی که هنگام خشک سالی در طلب باران خوانند. رجوع به صلاهالاستسقاء شود.
- نماز بام، نماز بامداد. نماز صبح.
- || وقت نماز بامداد. پیش از سر زدن آفتاب. علی الصباح: دیگر روز دوشنبه نماز بام حصار بستند. (تاریخ سیستان).
- نماز بامداد، نماز صبح. نماز بام. دوگانه: امیر نماز بامداد بکرد و روی به شهر آورد. (تاریخ بیهقی). تا وقت نماز بامداد هفت فرسنگ برانده بودند. (تاریخ بیهقی ص 357). و نماز بامداد را به حضرت خواجه ادا کردم. (انیس الطالبین ص 159).
- نماز پسین، نماز عصر. رجوع به صلاه شود.
- نماز پیشین، نماز ظهر. چهار رکعت نمازی که هنگام ظهر خوانند. صلوهالظهر. صلوه اولی: و نماز پیشین بکرد. (تاریخ بیهقی ص 117). و اتفاقاً هوا ابر بود، خواجه از من پرسیدند که وقت نماز پیشین شده است. به ادای فرض نماز پیشین مشغول بودند. (انیس الطالبین ص 85). رجوع به صلاه شود.
- || ظهر. دقایق ساعت نخستین بعد از ظهر. (سبک شناسی) (از فرهنگ فارسی معین). هنگام نماز ظهر. نیم روز:
به گونه ٔ شب روزی برآمد از سر کوه
که هیچ گونه بر او کارگر نگشت بصر
نماز پیشین انگشت خویش را بر دست
همی ندیدم و این از عجایب است و عبر.
فرخی.
بونصر قلم دیوان برداشت و نسخت کردن گرفت خویشتن ومرا پیش بنشاند تا بیاض کردمی و تا نماز پیشین در آن روز کار شد. (تاریخ بیهقی ص 143). از چاشتگاه تا نماز پیشین روزگار گرفت تا همگان بگذشتند. (تاریخ بیهقی). نماز پیشین احمد دررسید و وی از نزدیکان و خاصگان سلطان مسعود بود. (تاریخ بیهقی ص 66). پس کیومرث برفت چون از نظر ایشان غایب شد نماز پیشین بود. (قصص الانبیاء ص 33). نام او را طلب نمائیم تا فردا نماز پیشین بیاید. (انیس الطالبین ص 139).
- نماز تسبیح. رجوع به صلاه تسبیح شود.
- نماز تهجد، نماز شب. رجوع به صلاه شود.
- نماز جعفر طیار، نمازی است چهاررکعتی با دوتشهد و دو سلام که گویند پیغامبر آن را به جعفر طیارآموخت. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به صلاه جعفر شود.
- نماز جماعت، نمازی که دست جمعی خوانند و در آن به امام اقتدا کنند. مقابل نماز فُرادی ̍:
به مجمعی که فتادی بساز با یاران
که در نماز جماعت شتاب بیکاراست.
صائب (از آنندراج).
- نماز جمعه، نمازآدینه. نمازی که روز جمعه به جماعت گزارند.
- نماز چاشت، صلاهالاوابین. صلاه ضحی. (فرهنگ فارسی معین).رجوع به صلاه ضحی شود.
- نماز چاشتگاه، نماز ضحی. (السامی). نماز چاشت. رجوع به صلاه ضحی شود.
- نماز حاجت، دو رکعت نمازی که به نیت برآورده شدن حاجتی خوانند.
- نماز حرب، نماز خوف. نمازی که در میدان جنگ و از بیم دشمن شکسته خوانند. رجوع به صلاه خوف شود.
- نماز خسوف، نماز آیات. نمازی که هنگام گرفتن ماه خوانند:
همیشه دیده ز مژگان کند نماز خسوف
که جسم خاکی من در میانه حایل شد.
نعمت خان عالی (از آنندراج).
- نماز خفتن، صلوه عشاء و آخر. صلوه عتمه. (السامی). نماز عشاء. چهار رکعت نمازی که بعد از نماز مغرب و هنگام خفتن خوانند: شبی نماز خفتن گزارده بودند و بر در مسجد ایستاده. (انیس الطالبین ص 87). بعد از ادای نماز شام و نماز خفتن بوی سیب به مشام من رسید. (انیس الطالبین ص 159).
- || هنگام نماز عشاء. پاسی از شب گذشته: و نماز خفتن آن پادشاه را به باغ فیروزی دفن کردند. (تاریخ بیهقی). و نماز خفتن سوی تکین آباد رفتند. (تاریخ بیهقی). رجوع به صلاه و نماز عشاء شود.
- نماز خوف، نماز حرب. رجوع به صلاه خوف شود.
- نماز دگر، نماز دیگر. نماز عصر:
به عید و نشره و آدینه و نماز دگر
به حق مهر زبان و سر خلیفه کتاب.
خاقانی.
رجوع به نماز عصر و نماز دیگر شود.
- || موقع نماز عصر. پسین:
تا نباشد چو سپیده دم هنگام زوال
تا نباشد چو نماز دگری وقت سحر.
فرخی.
روزت به نماز دگر آمد به همه حال
شب زود درآیدچو نماز دگر آید.
(از قابوسنامه).
هر نماز دگری بر افق از قوس قزح
درگهی بینی افراشته تا اوج زحل.
انوری.
- نماز دیگر، صلوهالوسطی. صلوه عصر. نماز عصر. چهار رکعت نمازی که پس از نماز ظهر خوانند: و نمازدیگر را صلوهالوسطی خوانند... چنان گفته اند که صلوهالوسطی نماز عصر بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). سلیمان به آفتاب نگرید آفتاب فروشده بود، نماز دیگر از وقت گذشته بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
خدمت تو بر مسلمان چون نماز دیگر است
کز پس وی نهی باشد خلق را کردن نماز.
منوچهری.
روزت صلای شام هم از بامداد زد
تو در نماز دیگر و پیشین چه مانده ای.
خاقانی.
و نماز دیگر و شام بر من قضا شده بود. (انیس الطالبین ص 108). وضو ساختم و نماز دیگر و نماز شام را قضا کردم. (انیس الطالبین ص 209).
- || هنگام نماز عصر. پسین گاه. هنگام عصر. نزدیکی های غروب: یک روز نماز دیگر الیانوس در سراپرده ایستاده بود بر اسب با خاصگان خویش. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). پس پیمبر علیه السلام نماز دیگر علی و سعد وقاص... را بر جمازه بفرستاد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). روز یکشنبه بیست وششم شعبان به جوین نماز دیگر ناگاه خویشتن اندرانداخت و مردمان غافل بودند به خانه های خویش بازآمده. (تاریخ سیستان). و نماز دیگر مؤدب چون بازگشتی نخست آن دو تن بازگشتندی. (تاریخ بیهقی ص 357). وپل را نگاه داشتند تا نزدیک نماز دیگر سخت نیک بکوشیدند. (تاریخ بیهقی). نماز دیگر ملک زنگبار را به نان خوردن خواند. (مجمل التواریخ).
بیچاره کسی که در فراقت
روزی به نماز دیگر آرد.
سعدی.
خواجه ٔ ما قدس اﷲ روحه در قصر عارفان بودند و روز نماز دیگر بود. (انیس الطالبین ص 179).
- نماز رغائب. رجوع به رغائب شود.
- نماز زلزله، نماز آیات. رجوع به نماز خوف و صلاه کسوف شود.
- نماز سفر، نماز قصر. نماز شکسته. نمازی که مسافر در راه سفر خواند در صورت اجتماع شرایط آن و آن به جای چهار رکعت دو رکعت است. رجوع به صلاه شود.
- نماز شام، نماز مغرب. صلوه مغرب. صلوه عشاء اولی. سه رکعت نمازی که در اول شب پس از غروب آفتاب و پیش از نماز خفتن خوانند:
نماز شام را چندان که خواندند
که دشت از کشته شد با پشته هموار.
فرخی.
بعد از ادای نماز شام و نماز خفتن بوی سیب به مشام من رسید. (انیس الطالبین ص 159). رجوع به صلاه شود.
- || سر شب. اوایل غروب:
نماز شام ز بهر طلایه پیش برفت
محمد عربی با جماعت احرار.
فرخی.
در اول ماه جمادی الاَّخر به سال 499 در آسمان علامتی پدید آمد هر شبی نماز شام پدید آمدی تا نیم شب یا زیادت. (تاریخ سیستان ص 390). در وقت حاجب بکتکین او را به قلعه فرستاد تا نمازشام بماند. (تاریخ بیهقی). و یارانم مطربان و قوالان بردیمی و آنجا چیزی خوردیمی و نماز شام بازگشتیمی. (تاریخ بیهقی). و نماز شام فرمود سلطان تا جواب نامه ٔ حشم... بازنبشتند. (تاریخ بیهقی).
شاهی که تا دمید فلک صبح دولتش
روز مراد دشمن او شد نماز شام.
سوزنی.
روز به نماز شام کشید. (سندبادنامه ص 183). تا نماز شام که پیل از گرسنگی فتور پذیرفت و به علف محتاج شد. (سندبادنامه ص 58).
چنان شدم که به انگشت می نمایندم
نماز شام که بر بام می روم چو هلال.
سعدی.
به دروازه ٔ کلاباد رسیدم نماز شام شده بود. (انیس الطالبین ص 159). و قرب پانزده هزار کس از نماز شام تا صباح به نهب و غارت مشغول بودند. (حبیب السیر ج 3 ص 155).
- نماز شب، صلاهاللیل. نمازی است به هشت رکعت که وقت خواندن آن از آخر شب تا فجر است. (فرهنگ فارسی معین):
همان بر دل هر کسی بوده دوست
نماز شب و روزه آیین اوست.
فردوسی.
علی الجمله همه رافضیان بودند پیشانی سیاه بکرده چنانکه اینها که نماز شب می کنیم. (کتاب النقض ص 387). رجوع به صلاه شود.
- نماز شفع، دو رکعت نماز مستحب است که پس از هشت رکعت نماز شب خوانند.
- نماز شکسته، نماز قصر. نماز مسافر. نماز سفر. رجوع به صلاه شود.
- نماز صبح، صلوه صبح. نماز بامداد. نماز بام. دو رکعت نماز واجبی که پیش از طلوع آفتاب خوانند. دوگانه. رجوع به صلاه شود.
- نماز ظهر، نماز پیشین. صلوهالاولی. چهار رکعت نماز واجبی که پس از اذان ظهر خوانند. رجوع به صلاه شود.
- نماز عشاء، صلوه اخیره. عشاء اخیره. (یادداشت مؤلف). نماز خفتن. چهار رکعت نماز واجبی که شب هنگام وپس از نماز مغرب خوانند. رجوع به صلاه شود.
- نماز عصر، نماز پسین. صلوهالعصر. صلوهالوسطی. نماز دیگر. نماز وسطی. چهار رکعت نماز واجبی که هنگام عصر و بعد از نماز ظهر خوانند. رجوع به صلاه شود.
- نماز عید، نمازی که در روز عید قربان یا روز عید فطر در نمازگاه و مصلی بیرون شهر خوانند:
غم از دل می زداید چون صباح عید رخسارت
نماز عید واجب می کند بر خلق دیدارت.
صائب (از آنندراج).
رجوع به صلاه عیدین شود.
- نماز عید فطر، نماز فطر. نماز عید.
- نماز عید قربان، نماز اضحی. نماز عید. رجوع به صلاه عیدین شود.
- نماز عیدین، نماز عید قربان و فطر. رجوع به صلاه عیدین شود.
- نماز فُرادی ̍، نمازی که به تنهائی خوانند. مقابل نماز جماعت. رجوع به صلاه شود.
- نماز فطر، نماز عید. رجوع به صلاه عیدین شود.
- نماز قصر، نماز سفر. نماز مسافر. نماز شکسته. صلوهالقصر. نماز کوتاه. رجوع به صلاه شود.
- نماز قضا، نمازی که به حساب به جای نماز فوت شده خوانند. رجوع به قضا کردن شود:
خط شد پدید و طاعت ما ناتمام ماند
لطفی نیاز ما چو نماز قضا نداشت.
دانش (از آنندراج).
- نماز کسوف، نمازی که هنگام گرفتن خورشید خوانند. نماز آیات.
- نماز گرفتن، صلاهالکسوف. (یادداشت مؤلف). نماز آیات.
- نماز ماه گرفتن، رجوع به نماز آیات شود.
- نماز مرده، نماز میت:
نماز مرده کن بر حرص لیکن چون وضو سازی
که بی آبی است عالم را و در حیضند سکانش.
خاقانی.
- نماز مسافر، نماز قصر. نماز سفر.
- نماز مغرب، نماز شام. صلاه مغرب. صلاه عشاء اولی. سه رکعت نماز واجبی که پس از غروب آفتاب خوانند. رجوع به صلاه و نیز رجوع به نماز شام شود.
- نماز میانین، نماز ظهر: و دلیل ایشان این است که این نماز به میانه ٔ روز است برای آنش نماز میانین می خوانند. (تفسیر ابوالفتوح، از فرهنگ فارسی معین).
- نماز میت، نماز مرده. نمازی که بر جنازه ٔ مرده گزارند پیش از به خاک سپردن، و آن پنج تکبیر است [به اعتقاد شیعه ٔ امامیه]، پس از تکبیر اول شهادت به وحدانیت خدا و رسالت محمد، پس از تکبیر دوم صلوات بر پیغمبر و آل او، پس از تکبیر سوم دعا بر مؤمنین و مؤمنات، پس از تکبیر چهارم دعا بر مرده، آنگاه تکبیر پنجم را گویند و نماز تمام شود.
- نماز وحشت، نماز خوف. رجوع به صلاه کسوف شود.
- نماز وتر. رجوع به وتر شود.

تعبیر خواب

بانگ نماز

اگر مردی بیند با زن خود بانگ نماز می داد، دلیل است که از دنیا رحلت کند بزودی. و اگر دید در کلمه های بانگ نماز زیادت و نقصانی بود، دلیل که بر مردمان ستم و بیداد نماید. اگر دید کودکی بانگ نماز می داد، دلیل که پدر و مارد را وداع گوید. اگر بیند بانگ نماز در گرمابه می داد، دلیل بدحالی او بود در دین و دنیا. اگر دید بانگ نماز در قافله یا در لشگرگاه می داد، تاویلش بد است. اگر بیند محبوسی درزندان بانگ نماز می داد و اقامه کرد، از زندان رهایی یابد. اگر بیند بانگ نماز به لهو و بازی می داد، دلیل که هلاک شود. اگر دید بر سر کوهی بانگ نماز می داد، دلیل که پادشاه سخن راست گوید و او را به خدای تعالی خواند. اگر دید در مناره بانگ نماز می داد، دلیل که بزرگی و فرمانروائی یابد. اگر بیند در کنج خانه بانگ نماز داد، دلیل که در کار حق خیانت کند. اگر بیند درسردابه بانگ نماز داد، دلیل که به سفر زود شود و در آن سفر رنج و بلا کشد و دیر بماند. اگر دید در میان کوهی بانگ نماز کرد، دلیل که در میان قومی ستمگر گرفتار آید و با وی خیانت کنند. اگر ییند بر کرسی یا بر تختی نشسته بود یا ایستاده و به لهو بانگ نماز می کرد، دلیل که عقل از او زایل شود. اگر دید دیگری بانگ نماز کرد و او بشنید. دلیل که به کار عبادت و طاعت کاهل است و کسی او را به خدای تعالی خواند. اگر بیند بانگ اقامت شنود، دلیل که در کارهای حق توفیق یابد. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

هر بنده مصلح و مومن و مستور چون بیند در جایگاهی معروف بانگ نماز شنود یا بانگ نماز دهد، دلیل حج بیت الله بگذارد. اگر بانگ نماز در جایگاهی مجهول بود، مکروهی و ناپسندی بدو رسد. اگر این خواب را مردی فاسق دید، دلیل که او را به دزدی گیرند. اگر دید بانگ نماز را از مسجد یا از مناره دهد، دلیل که مردمان را به خدا می خواند. اگر دید در بستر خفته بانگ نماز می داد. دلیل که با زن خودالفت دارد. اگر دید بانگ نماز در خانه خود می داد، دلیل که مفلس و درویش گردد و گویند کسی از اهل بیت او هلاک شود. اگر دید بانگ در چاه یا در سردابه می داد، دلیل که آن کس زندیق یا منافق است. اگر دید که بانگ نماز در کوچه میداد. دلیل بر ماسوی کند. - محمد بن سیرین

بانگ نماز در خواب بر دوازده وجه است. اول: حج. دوم: سخن. سوم: فرمانروائی. چهارم: بزرگی. پنجم: ریاست. ششم: سفر. هفتم: بریدن. هشتم: مفلسی. نهم: خیانت. دهم: جاسوسی. یازدهم: منافقی. دوازدهم: بریدن دست. - امام جعفر صادق علیه السلام


بانگ

بانگ صدا است و آواز و این در خواب وجوه مختلف دارد. اگر در خواب دیدید که خودتان صدا سر داده اید و بانگ می کنید به طوری که بانگ شما آن قدر رسا و بلند است که تا دور دستها می رسد به شهرت و بزرگی می رسید و بسیار نیکو است. اما این در صورتی است که خودتان از شنیدن صدا ناراحت نشوید و از صدا و بانگ خوشتان بیاید اگر دیدید که دیگری بانگ سر داده و صدای او آن قدر رسا و بلند است که تا دور دست ها می رود و این صدا به گوش شما خوش آیند نیست و از آن خوشتان نمی آید خوابتان می گوید که کسی با شما رقابت می کند و این رقابت طوری است که شما از هم دوشی او بیمناکید و می ترسید. اگر بانگ زنی را در خواب خود شنیدید ولی صاحب صدا را نتوانستید ببینید نیکو نیست. اگر در خواب بانگ گریه شنیدید شادمان و مشعوف می شوید و بشارتی به شما می رسد. بانگ گریه در صورتی که با هق هق و ناله همراه نباشد حاجتی است از شما که بر آورده می شود و کامی است که روا می گردد. شنیدن بانگ جانوران بخصوص چهار پایان حلال گوشت و مفید در خواب نیکو است -

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

بانگ نماز

اذان، گلبانگ محمدی

فرهنگ عمید

بانگ

آواز،
فریاد،
* بانگ زدن: (مصدر لازم)
فریاد زدن،
آواز برآوردن،
خواندن یا راندن کسی از روی خشم و غضب،
* بانگ نماز: اذان،


نماز

(فقه) عبادت مخصوص و واجب مسلمانان که شامل اقامه و حمد و سوره و ذکر تسبیحات واجبئ است و پنج بار در شبانه‌روز به جا می‌آورند،
(اسم مصدر) پرستش، نیاز، سجود، بندگی و اطاعت،
(اسم مصدر) [قدیمی] تعظیم کردن در مقابل کسی،
* نماز آیات: (فقه) نمازی که پس از وقوع حادثۀ وحشت‌انگیز مانند زلزله و صاعقۀ شدید می‌خوانند،
* نماز بامداد: (فقه) [قدیمی] دو رکعت نماز که پیش از طلوع آفتاب می‌خوانند،
* نماز بردن: [قدیمی] به خاک افتادن و سجده کردن،
* نماز پیشین: (فقه) [قدیمی] نماز ظهر،
* نماز پسین: (فقه) [قدیمی] نماز عصر،
* نماز خفتن: (فقه) [قدیمی] = * نماز عشا
* نماز شام: (فقه) [قدیمی] نماز مغرب،
* نماز عشا: نماز خفتن که چهار رکعت است و بعد از نماز مغرب گزارده می‌شود،

نام های ایرانی

بانگ

پسرانه، خبرکردن مردم، اذان (نگارش کردی: بانگ)

فارسی به عربی

بانگ

بکاء، صخب، صیاح

معادل ابجد

بانگ نماز

171

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری